kavir
پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه واپس مانده بود کودکی از شیطنت بازی کنان بست با دستش دهان استکان پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وارهد خشک لب می گشت، حیران، راه جو زیر و بالا، بسته هرسو، راه او روزنی می جست در دیوار و در تا به آزادی رسد بار دگر هرچه بر جهد و تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فروافتاد خونین بال و پر جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر، عزیز
نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت
11:52 عصر توسط aresh نظرات ( )
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |