سفارش تبلیغ
صبا ویژن


kavir

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! ..

دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.


بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!


به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه


من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!


اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..


زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!


نوشته شده در جمعه 91/10/29ساعت 10:5 عصر توسط aresh نظرات ( )


قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت