

ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزارو یک گره آن را باز کند وچه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود .عاشق دریای بزرگ. ماهی همیشه وهمه جا دنبال دریا می گشت ،اما پیدایش نمی کرد. هر روز وهر شب می رفت،اما به دریا نمی رسید.کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر می گشت ،گم تر می شد وهر چه که می رفت ،دورتر...ماهی مدام می گریست ،از دوری واز دلتنگی .و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد.همیشه با خود می گفت: «این جا سرزمین اشک هاست اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند،چون هیچ وقت دریا را ندیدند،و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است».ماهی یک عمر گریست ودر اشک های خود غرق شد ومرد،اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد......................... قصه که به اینجا رسید، آدم گفت: «ماهی در آب بود ونمی دانست، شاید آدمی هم با خداست ونمی داند.وشاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم.تنها یک اشتباه باشد.»........ آن وقت لبخند زد .خوشبختی از راه رسید وبهشت همان دم برپا شد..............
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |