

ندگی را قاب کردم، دست از او شسته ام با طناب عقل، پای آرزو را بسته ام کاش حوا بود و یکبار دگر میچید سیب بلکه بیرونم کنند، از این حوالی خسته ام دست من در دست تو ای آسمانی بر زمین رشته تسبیح را بی عذر من بگسسته ام گوش اهریمن پر از فریادهای بی صداست شرم دارم گرچه من، از ناله ی آهسته ام ایستادم من، ولی با بودن این سروها نیستم در چشم و گویی گوشه ای بنشستهام دست و پایم بسته خواهی؟ از گذشته یاد آر اینکه از نسل و تبار مردمی وارسته ام بید مجنونم، ولی لرزانیم ارزانیت با تمام سروها هم بیرقم همرسته ام سعی بیهودست تکرار من و حوا و سیب آه ... چون دیریست من، از آدمیت رسته ام بازهم آشفته شد شعرم چو وضع روزگار دوستان، خود نیز زین آشفتگی ها خسته ام...
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |