

مردمانِ این دیار سادهاند ـ عشقِ من ! سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
و سادگی برادرِ حماقت است !
به پاسبانیِ کشت خود از آسیب منقارها
مترسکی از چوب پوشال برمیافرازند
و آن سوی فرارِ کلاغان
به زانو درمیآیند در مقابلِ هیولای دستسازِ خویش
تا سنبلههای زر رنگ را
ـ که حاصلِ رنجِ روز و ماهند ـ
به شکرانهی دفع شر به شعلهها بسپارند
و حق گذارِ حامیِ چوبین خویش باشند !
دریغا که دشنههای خون ریز
به معجزهی مشتی تخته از دریدن باز نمیمانند
و اسماعیلها بر قدمهای خویش به مسلخ میروند
بی آنکه سراب رسالت پدرانشان را
شک روا دارند !
آری !
مردمان این دیار سادهاند
و سادگی برادرِ مرگ است
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |