سفارش تبلیغ
صبا ویژن


kavir

خداا

مهربانتر از تو ندیده ام...

تویی که با همه ی تلخیهایم میسازی

تویی که از تو بزرگ تر وجود ندارد اما هنگام درد و سختی هایم دیواری از تو کوتاه تر نمیبینم

آنچه لیاقت خودم دارد را به تو نسبت میدهم

و من چه بنده ی گناه کار و نالایقی هستم

و تو مرا میبخشی

عذرم را میپذیری

و چقدر سخاوتمندانه دستهایت را باز میکنی تا در آغوشم بگیری

انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده

خدا چقدر بزرگی و من از کوچکی خودم هست که به عظمت تو توهین میکنم

خدا میدانم که میبخشی

اما گاهی دلم میخواهد بخشیده نشوم

دلم میخواهد تاوان بی حرمتی هایم را پس بدهم

ولی تو آنقدر خوبو بزرگی که چشمانت را میبندی و با لبخندی مهربان تلخیهایم را فراموش میکنی


نوشته شده در شنبه 91/10/23ساعت 9:54 صبح توسط aresh نظرات ( )

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

 

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید


نوشته شده در جمعه 91/10/22ساعت 10:19 صبح توسط aresh نظرات ( )


نامت چه بود؟

آدم

فرزند؟

من را نه مادریست نه پدر، بنویس اولین یتیم خلقتم.

محل تولد؟

بهشت پاک

اینک محل سکونت؟

زمین خاک

آن چیست بر گردن نهادی؟

امانت است.

قدت؟

روزی چنان بلند که همسایه خدا،

اینک به قدر سایه بختم به روی خاک.

اعضاء خانواده؟

حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک.

روز تولدت؟

روز جمعه، به گمانم که روز عشق.

رنگت؟

اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه.

چشمت؟

رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان.

وزنت ؟

نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست،

نه آ نچنان وزین که نشینم بروی خاک.

جنست ؟

نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا.

شغلت ؟

در کار کشت امیدم.

شاکی تو ؟

خدا.

نام وکیل ؟

آن هم فقط خدا.

جرمت؟

یک سیب از درخت وسوسه.

تنها همین ؟؟!!

همین.

حکمت؟

تبعید در زمین.

همدست در گناه؟

حوای آشنا.

ترسیده ای؟

کمی.

ز چه؟

که شوم اسیر خاک.

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟

بلی.

که؟

گاهی فقط خدا.

داری گلایه ای؟

دیگر گلایه نه؟ولی ...

ولی چه ؟

حکمی این چنین ؟ آن هم به یک گناه!!؟؟

دلتنگ گشته ای ؟

آری زیاد.

برای که؟

تنها خدا.

آورده ای سند؟

بلی.

چه ؟

دو قطره اشک.

داری تو ضامنی؟

بلی.

چه کسی ؟

تنها کسم خدا.

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش چنان که اجابت کند دعا


نوشته شده در یکشنبه 91/10/17ساعت 11:22 صبح توسط aresh نظرات ( )

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

ای شرجی من ! خوب من! باید...

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی...


نوشته شده در جمعه 91/10/8ساعت 1:49 عصر توسط aresh نظرات ( )

غلغلی انداختی در شهر تهران ای قلم/خوش حمایت میکنی از شرع قرآن ای قلم

مشکلات خلق گردد از تو آسان ای قلم/نیستی آزاد در این ایران ویران ای قلم

                          نیستی آزاد در این ایران ویران ای قلم

ای قلم پنداشتی هنگامه دانشوریست! دوره علم آمده هرکس به عرفان مشتریست؟

تو نفهمیدی که اوضاع جهان خرتوخریست!؟خر همان است و عوض گردیده پالان ای قلم

                                                نیستی آزاد در این ایران ویران ای قلم


ای قلم تا میتوانی در قلم دان صبر کن/یوسف آسا سالها در کنج زندان صبر کن

همچو یعقوب حزین در بیت الاحزان صبر کن/کور شو بیرون نیا از شهر کنعان ای قلم

                                              ((نقل از کتاب ادبیات دوم دبیرستان سال1375/6 ))


نوشته شده در پنج شنبه 91/10/7ساعت 11:29 عصر توسط aresh نظرات ( )

<      1   2   3   4      >

قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت