kavir
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ خوش خیال کاغذی ندگی را قاب کردم، دست از او شسته ام با طناب عقل، پای آرزو را بسته ام کاش حوا بود و یکبار دگر میچید سیب بلکه بیرونم کنند، از این حوالی خسته ام دست من در دست تو ای آسمانی بر زمین رشته تسبیح را بی عذر من بگسسته ام گوش اهریمن پر از فریادهای بی صداست شرم دارم گرچه من، از ناله ی آهسته ام ایستادم من، ولی با بودن این سروها نیستم در چشم و گویی گوشه ای بنشستهام دست و پایم بسته خواهی؟ از گذشته یاد آر اینکه از نسل و تبار مردمی وارسته ام بید مجنونم، ولی لرزانیم ارزانیت با تمام سروها هم بیرقم همرسته ام سعی بیهودست تکرار من و حوا و سیب آه ... چون دیریست من، از آدمیت رسته ام بازهم آشفته شد شعرم چو وضع روزگار دوستان، خود نیز زین آشفتگی ها خسته ام... پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه واپس مانده بود کودکی از شیطنت بازی کنان بست با دستش دهان استکان پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وارهد خشک لب می گشت، حیران، راه جو زیر و بالا، بسته هرسو، راه او روزنی می جست در دیوار و در تا به آزادی رسد بار دگر هرچه بر جهد و تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فروافتاد خونین بال و پر جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر، عزیز
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...
ویرانگری
نوید آبادی
هر آنچه ساختند
ازخشت خشت
ویران باد...
ای لاله های میهن من
گلگونه های فسرده،
گو بی شما
تاریخ را هر آنچه بسازند
ویران باد
آبادی ضحاک ویران باد...
« خسرو گلسرخی »
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم.. با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت.
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |