

کــــــــــــاش می دانستی ..... مادرم نماز می خواند و من آواز ! حکایت عجیبیست تا می روم که تو را زمزمه کنم یادتان هست شبی را که سفر می کردید قول دادید و گفتید که بر می گردید دست من را که گرفتید کمی جا خوردم تازه فهمیدم و دیدم که شما هم سردید حرف دل بود که در چشم شما یخ می زد حرفهایی که به گفتار نمی آوردید دوری از شخص شما باز عذابم می داد دل من خوش به همین بود که بر می گردید یادتان هست که گفتم پس از این می میرم منم و یک دل دیوانه و صدها تردید با که قسمت بکنم این همه تنهایی را که به حجم غزل گم شده ام می گنجید دل من جای کسی نیست و تنها فردید این شمائید که با من و دل من همدردید سهمم از دوریتان چند غزل می دانم که به اشعار نسنجیده ام عادت کردید!!! بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
می توانی مکه و مدینه و سوریه برای زیارت نروی...
و برای زاغه نشین های کنار شهرت
و برای مردمت
یک پیامبــــــــر آرامش یا خــــــدایی مهربان باشی ......!
می توانی .... !
کــــــــاش می دانستی......
که تو خودت برای خیلی از آن ها
خدایی هستی
که منتظرش هستند .....
خدایی نجات بخش تا کودکان شهرت گرسنه به خواب نروند ...!
کاش می فهمیدی ...
.
.
عقایدمان چقدر فرق دارد !
او خدای خودش را دارد منم خدای خودم را !
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده !
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است !
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند !
من خدا را در آسمان ها و درون خودم ! در قطره ای باران ، بغض هایی پر از اشک ، در شادی از ته دل ! در ثانیه به ثانیه زندگیم !
او جلوی خدایش سجده میکند !
ولی من در آغوش خدایم آرام میگیرم !
نمی دانم
خدای من واقعی تر است یا او !
دین من بهتر است یا او..
خیس می شود هوای خاطرم
انگار بوم خیالم هم خوب می داند که بی تو
زندگی هیچ معنایی
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را...
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |