سفارش تبلیغ
صبا ویژن


kavir

ویرانگری،اساس نبرد است

ویرانگری

نوید آبادی

هر آنچه ساختند

ازخشت خشت

ویران باد...

ای لاله های میهن من

گلگونه های فسرده،

گو بی شما

تاریخ را هر آنچه بسازند

ویران باد

آبادی ضحاک ویران باد...

« خسرو گلسرخی »

نوشته شده در پنج شنبه 91/10/7ساعت 1:34 صبح توسط aresh نظرات ( )

خوش خیال کاغذی


دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.


نوشته شده در دوشنبه 91/10/4ساعت 12:7 صبح توسط aresh نظرات ( )

ندگی را قاب کردم، دست از او شسته ام

با طناب عقل، پای آرزو را بسته ام

 

کاش حوا بود و یکبار دگر میچید سیب

بلکه بیرونم کنند، از این حوالی خسته ام

 

دست من در دست تو ای آسمانی بر زمین

رشته تسبیح را بی عذر من بگسسته ام

 

گوش اهریمن پر از فریادهای بی صداست

شرم دارم گرچه من، از ناله ی آهسته ام

 

ایستادم من،  ولی با بودن این سروها

نیستم در چشم و گویی گوشه ای بنشسته‌ام

 

دست و پایم بسته خواهی؟ از گذشته یاد آر

اینکه از نسل و تبار مردمی وارسته ام

 

بید مجنونم، ولی لرزانیم ارزانیت

با تمام سروها هم بیرقم همرسته ام

 

سعی بیهودست تکرار من و حوا و سیب

آه ... چون دیریست من، از آدمیت رسته ام

 

بازهم آشفته شد شعرم چو وضع روزگار

دوستان، خود نیز زین آشفتگی ها خسته ام...


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 11:59 عصر توسط aresh نظرات ( )

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد 

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو 

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود 

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 11:52 عصر توسط aresh نظرات ( )

فریاد.........

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
 من دچار خفقانم خفقان
 من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
 آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
 سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
 می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
 مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم
 منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟

                                              


























نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 11:27 عصر توسط aresh نظرات ( )

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت