

خدایا ... بالاتر از بهشت چه داری؟؟؟ برای زیر پای مادرم می خواهم ... مادر تنها کسیه که می تونی براش ناز کنی؛ سرش داد و بیداد راه بندازی؛ باهاش قهر کنی؛ اما اون با اینکه تو مقصری؛ بازم با بشقاب غذا میاد و میگه : با من قهری با غذا که قهر نیستی ...!
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرادر عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما- طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزانرا به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سررا رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا چون کور? آتش،زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگزدوایی نیست و ازاین گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما! نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه - مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجابود با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل" ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ وزیبایی و نام من شقایق شد مردی با خود زمزمه کرد خدایا با من حرف بزن یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم ستارهای درخشید اما مرد ندید مرد فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده ... کودکی متولد شد اما باز هم مرد توجهی نکرد مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم از تو خواهش میکنم... پروانهای بر روی دست مرد نشست مرد او را پراند و به راه خود ادامه داد ما خدا را گم میکنیم .... در حالی که او در کنار نفسهای ما جریان دارد....... خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست...... تا به حال چند بار خوشیهایت را آرام و بیبهانه به او گفتهای؟ ته به حال به او گفتهای که چهقدر خوشبختی؟ که چه قدر همه چیز خوب است؟ که چه خوب که او هست؟ خدا همراه همیشگی سختیها و خستگیهای ماست زمانی که خسته و درمانده به طرفش می روی خیال میکنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده اما ........ گاهی بیپاسخ گذاشتن برخی خواستههای ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست
برای رفتن تو راه می شوم !
تو پلک می زنی
و من
برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم !
تو خسته می شوی
و من
برای خستگی تو
چه عاشقانه تکیه گاه می شوم . . . !
دلت گرفته است ؟
پابه پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم !
سکوت می کنی و من
به احترام خلوتت
به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم . . . !
همیشه آخر تمام شکوه ها
به چشم های عاشقت که می رسم
سکوت می کنم
و بازبرای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم
اما ! آه
"بمان ای گل
گل همیشه عاشق شد
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
عرفان نظرآهاری
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |