

مدتهاست که باورکرده ام باید تنها بمانم ... به جرم درک کردن تو ، به جرم فهمیدن دلت ، به جرم اینکه عادت ندارم حرفی از دلم بزنم... تو با من حرف می زنی ، درد دل می کنی ، دلت را خالی از هرچیز می کنی ، من گوش می کنم، درکت می کنم ، پابه پایت قدم برمی دارم ... نگاهم می کنی ، نگاهم را به زیر می اندازم... من نمی گذارم بدانی که به تو دلبسته ام تا راحت دل بکنی ... من نمی گذارم بدانی غصه دارم تا توغصه ی دل مرا نخوری... من با تو حرف می زنم در عین ناراحتی برایت خنده خنده ، رهایی از غصه می آورم ، تو می خندی ، باور می کنی که من خوشحالم...و باز هم ، چشمانم را نمی فهمی !!! من با تو از شادیها ، از دوستانم از کسانی که دوستشان دارم حرف می زنم ، تو با من آرام می شوی ولی به دوستانم دل می بندی ... من شکایتی نمی کنم بازهم درکت می کنم ... کسی از راز چشمان من چه می داند؟ هیچ ... من نگرانت می شوم... نگران دل بستنت ... به تو قول می دهم برای خوشحالی دلت کاری بکنم ... من بازهم تنهای تنها قدم می زنم بدون دوستانیکه دوستم دارند بدون آنها که می فهمم حرفشان را ... به تو فکر می کنم ، به حرفهایت ، به دل بستگی ات ، تنها وآرام و بی صدا اشک را فرو می خورم ... صورتم خیس می شود...از نگاه تو پنهان !!!قطره اشکی !!! زود پاکش می کنم ... اشک مرا چه کسی خواهد دید چه کسی از روی گونه ام قطره اشکم را خواهد چید؟ نه من قوی هستم !!!گوشهایت را به مهر می گیرم. تو نباید بشنوی!!! آرام وبی صدا می شکنم ... بازهم خدا را شکر می کنم ، نمی دانم چرا اما بازهم شکر می کنم... می روم تا برای دل تو کاری بکنم ... من به تو قول می دهم : درکت کنم... من برای دلت کاری می کنم ... صدایی در گوشم می پیچد : حرفهای تو !!! تو آرام می شوی اما من ؟؟؟ صدای رفتنت را از دور می شنوم... من به تو قول می دهم ...
الهی ، گل بهشت در نظر دوستان تو خارست،و جوینده تو را با بهشت چه کاراست؟ الهی ، به حور و قصور ننازیم ، اگر نفسی با تو پردازیم! اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستیم و اگر به دوزخ فرستی دعوی دار نیستیم، مطلوب ما برآر که جز وصل تو طلبکار نیستیم، طالب دنیا رنجور است و طالب عقبی مزدور «و طالب نولی مسرور»... ای درویش!!! بهشت بهانه است،،،،، مقصود خداوند یگانه است. در این راه گر دست عارف به حوران بهشت رسد، طهارت معرفتش شکسته شود و اگر عارف غیر از خدا جوید،هر آینه در اجابت به روی وی بسته شود ،... مست توام از جرعه و جام آزادم مرغ توأم، از دانه و دام آزادم مقصود من از کعبه و بت خانه توئی ور نه من از این هر دو مقام آزادم!!!!!!!!! همیشه سبز می خشکد، همیشه ساده می بازد همیشه بره قربانیست،و تیغ تیز نامردان چه بی رحمانه می برد!!!!!!!!!! صفا و سادگی اکنون ندارد مشتری دیگر و انسانیت انسان چه آسان رنگ می بازد! دگر فانی شده احساس،چه شد لاله؟ کجا شد یاس؟ تهی گشته چمن از گل، نمانده آهو و بلبل کویری مانده سوت و کور ، کلاغ روی شاخه ای خشک و کفتاری که می غرد. شبی تاریک و ظلمانی به جا مانده از آن دوران، چراغ خانه تاریک است، سیاهی یکه می تازد. امید و عشق را کشتند در این دنیای پوشالی و پس از آن هر فرومایه که اندک مایه ای دارد، سخن از کینه می گوید،و بر دارایی پستش چه مغرورانه می نازد. و در سویی اگر یک مرد که دارد پاکی اندر دل از این زور و زر و حیله همی سوزد،همی نالد، همی سوزد ، همی سازد... چه مظلومانه می سازد. همیشه سبز می خشکد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مرگ،،،،،،،،،،،،، چه لغت بیمناک و شور انگیزی است!از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد. خنده ها را از لب می زداید،شادی ها را از دلها می برد،تیرگی،افسردگی آورده و هزاران گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند. تو [مرگ]،سروش فرخنده شادمانی هستی، اما در آستانه تو شیون می کشند، تو درمان دل های پژمرده می باشی، تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگان مهمان نوازی می کنی تو سزاوار ستایش هستی و زندگانی جاودان داری...
مـــی گـــویـــنـــد تــــو مــــرا با
یــک جمـــــلـــه
یـــک لبـــــخـنـــد ،،،
بــه بــازی میـــــگیــــری ... ... ...
... مــــــی گـــــوینــــد تـــرفنــد هـــایت، شـــیطنـــت هــــایت
و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم ... !!
مــــــی گویند ســــاده ام
اما تـــــو این را باور نکن
مــــــــن فـــــقــــــط دوســـتـــــت دارم ،
همیـــــــــن !!!!
و آنــــها ایــــن را نمـــــــی فــــهمنــــد .....!!!!!!
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |